صحبت. بحث. سخن. محاوره: نگر نرّه دیو اندرین جست و جو چه جست و چه دید اندرین گفت و گو. فردوسی. گفت و گوهاست در این راه که جان بگدازد هر کسی عربدۀ این که مبین، آن که مپرس. حافظ. بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد با زلف دلکش تو کرا روی گفت و گو است. حافظ. رجوع به گفتگو، گفتگوی و گفت و گوی شود
صحبت. بحث. سخن. محاوره: نگر نرّه دیو اندرین جست و جو چه جست و چه دید اندرین گفت و گو. فردوسی. گفت و گوهاست در این راه که جان بگدازد هر کسی عربدۀ این که مبین، آن که مپرس. حافظ. بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد با زلف دلکش تو کرا روی گفت و گو است. حافظ. رجوع به گفتگو، گفتگوی و گفت و گوی شود
هنگامه وپرخاش. (آنندراج). مشاجره. بحث. جنجال: زمین کرد ضحاک پر گفت و گوی که گرد جهان را بدی جست و جوی. فردوسی. بشد سیر ضحاک از آن جست و جوی شد از کار گیتی پر از گفت و گوی. فردوسی. چو یک هفته بگذشت و ننمود روی برآید بسی غلغل و گفت و گوی. فردوسی. پس از رفتن وی (مسعود) بر آنها روان شد و گفت و گوی بخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260). پس میان ایشان (بزرگان فارس) گفت و گوی خاست و قومی که هوای کسری میخواستند گفتند ما بر پادشاهی او بیعت کردیم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77). تا بسقیفۀ بنی ساعده پس از گفت و گوی با ابوبکر الصدیق رضی اﷲ عنه بیعت کردند. (مجمل التواریخ و القصص). سه چیز به شما میراث گذاشتیم رفت و روی و شست و شوی و گفت و گوی. (تذکره الاولیاء عطار ج 2 ص 335). بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد با زلف دلکش تو کرا روی گفت و گوست. حافظ. ما در جست و جوی شما و شما در گفت و گوی ما. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 187). درای کاروان یوسف شناسان را به وجد آرد ز گفت و گوی مردم نیست پروایی خداجو را. صائب (از آنندراج). ز گفت و گوی پیری در دهانم سخن بی مخرج آید بر زبانم. حکیم زلالی (از آنندراج)
هنگامه وپرخاش. (آنندراج). مشاجره. بحث. جنجال: زمین کرد ضحاک پر گفت و گوی که گرد جهان را بدی جست و جوی. فردوسی. بشد سیر ضحاک از آن جست و جوی شد از کار گیتی پر از گفت و گوی. فردوسی. چو یک هفته بگذشت و ننمود روی برآید بسی غلغل و گفت و گوی. فردوسی. پس از رفتن وی (مسعود) بر آنها روان شد و گفت و گوی بخاست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260). پس میان ایشان (بزرگان فارس) گفت و گوی خاست و قومی که هوای کسری میخواستند گفتند ما بر پادشاهی او بیعت کردیم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77). تا بسقیفۀ بنی ساعده پس از گفت و گوی با ابوبکر الصدیق رضی اﷲ عنه بیعت کردند. (مجمل التواریخ و القصص). سه چیز به شما میراث گذاشتیم رفت و روی و شست و شوی و گفت و گوی. (تذکره الاولیاء عطار ج 2 ص 335). بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد با زلف دلکش تو کرا روی گفت و گوست. حافظ. ما در جست و جوی شما و شما در گفت و گوی ما. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 187). درای کاروان یوسف شناسان را به وجد آرد ز گفت و گوی مردم نیست پروایی خداجو را. صائب (از آنندراج). ز گفت و گوی پیری در دهانم سخن بی مخرج آید بر زبانم. حکیم زلالی (از آنندراج)
رفت و روی. رفت و روب. رجوع به رفت و روی شود، جاروب. (ناظم الاطباء) ، خاشاکی که از رفتن خانه حاصل شود. صاحب السامی فی الاسامی میگوید: الحصاله و الخمامه، رفت و روی خرمن. (یادداشت مؤلف) ، جاروب کردن. (از ناظم الاطباء). رفت و روب. جاروب کردن. پاکیزه کردن. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). - رفت و رو کردن، جاروب کردن. پاکیزه کردن. رفتن. روبیدن: ما جوی شیر و قصر زبرجد گذاشتیم ساقی بگو که میکده را رفت و رو کنند. بابافغانی شیرازی (از آنندراج). رجوع به رفت و روب و رفت و روی شود، غارت کردن را نیز گویند. (لغت محلی شوشتر)
رفت و روی. رفت و روب. رجوع به رفت و روی شود، جاروب. (ناظم الاطباء) ، خاشاکی که از رفتن خانه حاصل شود. صاحب السامی فی الاسامی میگوید: الحصاله و الخمامه، رفت و روی خرمن. (یادداشت مؤلف) ، جاروب کردن. (از ناظم الاطباء). رفت و روب. جاروب کردن. پاکیزه کردن. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). - رفت و رو کردن، جاروب کردن. پاکیزه کردن. رفتن. روبیدن: ما جوی شیر و قصر زبرجد گذاشتیم ساقی بگو که میکده را رفت و رو کنند. بابافغانی شیرازی (از آنندراج). رجوع به رفت و روب و رفت و روی شود، غارت کردن را نیز گویند. (لغت محلی شوشتر)
هنگامه کردن. (آنندراج). بحث. مجادله. مشاجره: در کشتنم ملاحظه از هیچکس مکن من کیستم که بر سر من گفت و گو کنند. سنجر کاشی (از آنندراج). یارا نه با رقیب بسی گفت و گو کنم تا در میان تفحص احوال او کنم. غزالی هروی (از آنندراج)
هنگامه کردن. (آنندراج). بحث. مجادله. مشاجره: در کشتنم ملاحظه از هیچکس مکن من کیستم که بر سر من گفت و گو کنند. سنجر کاشی (از آنندراج). یارا نه با رقیب بسی گفت و گو کنم تا در میان تفحص احوال او کنم. غزالی هروی (از آنندراج)
رجوع به بی گفتگو شود، بمجاز، بی سروسامان مثل بینوا. (آنندراج). بینوا. فقیر. محتاج. (فرهنگ فارسی معین). درویش. فقیر. بی زاد و توشه. بی آذوقه: همیشه ناخوش و بی برگ و بینوا باشد کسی که مسکن در خانه دودر دارد. ناصرخسرو. بی برگ و بی نوا به خراسان رفت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 112). گرگ و زاغ و شکال بی برگ ماندند. (کلیله و دمنه). این فضیلت خاک را زآن رو دهیم زآنکه نعمت پیش بی برگان نهیم. مولوی. بهیکل قوی چون تناور درخت ولیکن فرومانده بی برگ سخت. سعدی. - بی برگ و بر، فقیر و محتاج. (ناظم الاطباء). - بی برگ و رنگ، ضایع و خراب: به خانه درآی ار جهان تنگ شد همه کار بی برگ و بی رنگ شد. فردوسی
رجوع به بی گفتگو شود، بمجاز، بی سروسامان مثل بینوا. (آنندراج). بینوا. فقیر. محتاج. (فرهنگ فارسی معین). درویش. فقیر. بی زاد و توشه. بی آذوقه: همیشه ناخوش و بی برگ و بینوا باشد کسی که مسکن در خانه دودر دارد. ناصرخسرو. بی برگ و بی نوا به خراسان رفت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 112). گرگ و زاغ و شکال بی برگ ماندند. (کلیله و دمنه). این فضیلت خاک را زآن رو دهیم زآنکه نعمت پیش بی برگان نهیم. مولوی. بهیکل قوی چون تناور درخت ولیکن فرومانده بی برگ سخت. سعدی. - بی برگ و بر، فقیر و محتاج. (ناظم الاطباء). - بی برگ و رنگ، ضایع و خراب: به خانه درآی ار جهان تنگ شد همه کار بی برگ و بی رنگ شد. فردوسی